شب تار

امیر پاشا مقدسی
modern_gipsy@yahoo.com

زمستان سرد ترين ترانه هايش را در گوش روزگار زمزمه ميكند.خانه هاي شهر پابرجا و پر نور لحظه ها را به انتظار ذوب شدن برفهاي كوچه مي شمرند. مي شمرند و با هر شمارش نفسي عميق تر ميكشند تا شايد بتوانند بوي بهار را در اعماق وجود خود به زندان كشند. عابران در كوچه هاي پيچاپيچ و ليز نغمه استواري مي خوانند. مي خوانند و چهره هايشان به رنگ اميد است. صدايشان هم ضرب باران بهاري كه به حتم روزي خواهد باريد . كاش بهار زود تر برسد.كاش باران زودتر ببارد. اما... اما انگار آسمان با زمستان به قصد تصرف زمانه تباني كرده است. رنگش رنگ زمستان است. غرورش غرور زمستان ، تكبر. اما چه باك. آسمان آسمان است و براي پرندگان . ما آدميم و جايمان روي زمين . بگذار غرور و تكبرش را به جاي هر آنچه ندارد به ما دهد.كو دست گيرا؟اگر سرما دست مرا رنجاند چاره اش دست ديگر است... در خانه ها شعله مي كاريم و شعله مي نوشيم... شعله مي زاييم.
در غروب يخ بسته بهمن ماه ، كوچه هاي ترد و شفاف با رهگذران عجول كه به قصد رسيدن به خانه هاي گرمشان قدم ها را پر شتاب بر زمين مي كوبند خوش تا نمي كند. مي كوبدشان بر زمين سرد و به آنها مي خندد. مي گويد: آرام تر ، آهسته تر ، تا نفسهاي سرد مرا با تمام وجود در آغوش كشي . اما آنچه كوچه را مي رنجاند اين است كه رهگذران دگر مي دانند جاي پا كجاست و شايد كمي دير تر اما در انتها پيروز به خانه هايشان خواهند رسيد و دستهايشان را بر چراغ نفتي خواهند گرفت و زمستان را در وجودشان خواهند كشت. زمستان پير تر از آن است كه حرف نگفته اي ، زار نهفته ای در دل داشته باشد. همه چيز را پرنور چراغ زمان روشن کرده است . و امروز در زاد روز چند هزارمين قرن زمستان همه مي دانند كه آژنگ پيشانيش از سر ناكاميست نه كهولت سن.
اما ... اما...
اما هميشه اينگونه نيست. زمستان اگر چندهزار ساله شده است يقين در اين همه زمان طعمه اي داشته است كه هنوز زمستان است. اگر نه ، شايد امروز چون گرگهاي بي غذاي بيابان سگ شده بود، با ما شده بود.
كوچه سرد است ، خانه مي تواند گرم باشد.پس به خانه ات پناه بر... اما...اما چاره چيست اگر خانه ات كوچه بود ؟
در ميان نور خانه ها ، حرارت و بوي شام هاي رنگارنگ ، قهقهه هاي از سر شادي و عشق به زنده بودن و زندگي كردن كه همه و همه از فرط فزوني از پنجره هاي خانه ها به كوچه ي خالي سرازير مي شوند ، پيرمرد در حال عبور است. پير مردي که خانه اش كوچه است. از سالهاي سال پيش از اين .شايد از اولين روز زندگي تا به امروز كه ريش خاكستريش به پنجاه سالگي رسيده است. ريش خاكستري... تنها چيزي كه در هنگام سخن گفتن پيرمرد ، برايش سر تكان مي دهد. نقش دست او را بر خود دارد و گهگاهي نقش بي حوصله شانه اي را. پيرمرد زنده است اما طوفان پر خروش و در گذر عمر پشتش را خمانده و در جدالي يك سويه در تلاش است تا صورتش را براي ابد به خاك رساند. پيرمرد مقاومت نمي كند. به زودي خواهد شکست. بارها و بارها در قدم هاي بي مسيرش سر از گرداب ها در آورده است و از فرط چرخش و تهوع و چرخش و استفراغ به مرگ خود راضي شده است.
- ...كاش مي مردم... كاش اين تابستون ، كاش اين پاييز ، كاش قبل از اين زمستون ...
هميشه از زمستان مي گريخت ، هفتاد سال گريخته بود و زمستان هفتاد سال به او رسيده بود. دير زمانيست كه مي خواهد بميرد ، مرگي كه دردهاي او را در آغوش خود به نوازش بزدايد و زخم هاي كهنه اش را مرهمي نهد...
- خدايا من رو بكش... من خودم رو مي كشم...
حقيقتي است كه سالهاست او را خيره ي خود كرده است : كاش سقوط مي كردم از اين آخرين پرتگاه زندگي كه تنها پرتگاهيست كه در لحظه سقوط و اصابت يك باره مي ميري . خون فواره مي زند اما كو چشمت كه ببيند ، قلب مي ميرد اما كو دستت كه مرگ نبض را لمس كند. پا مي شكند اما كو راهي كه پا را طلب كند. هرچه هست ديگر نيست . چه درد، چه مرگ. همه مي ميرند ، همه مي ميريم. از مرگ نمي ترسم... مگر نه اينكه در كوهسار عمر ، زندگي قله است و مرگ دره ژرف آن و انسان هميشه از ارتفاع مي ترسد و پناهنده ي پستي ها مي شود ؟...من از ارتفاع مي ترسم... از زندگي مي ترسم ، مبادا...مبادا پس از مرگ باز زنده شوم... وباز زمستان و باز و باز و تا ابد...
اما از حرف تا عمل ... افسوس ، مرگ برگ آخر است و ترس برگ بيش از آن. پيرمرد طنابي را كه در دست دارد زير لباس خود ، بروي قلب كهنه اش پنهان مي كند. اشكهايش، بر خاك بر شكنج گونه هايش گل يخ مي دمند. به راه مي افتد و كنج پر سرماي خود را در اشك و غم به قصد يافتن نفسي گرم به زمستان مي سپارد...
پس چه شد دره ي امن مرگ ... فرار از ارتفاع ...؟!
... و باز تلاشي كشنده براي زنده ماندن آغاز مي شود...شهد غليظ زندگي چسبناك تر از آن است كه با آب خيال از كام شسته شود...
جعبه ي کبريتي را از جيب خود بيرون مي آورد و نا اميد چوب کبريت ها را به آن مي کشد اما يکي پس از ديگري ناله کنان مي شکنند...
در اين روزگار نم و سرما آتش را بايد به خواب ديد...
- از پشت كوچه صداي آتيش مي آد .صداي زغال ، صداي بلال ...
مي پيچد . در پشت كوچه هيچ نيست جز آتش عشق روزگار و زمستان سرد كه در هم پيچيده اند .
- پيچ بعدي ...
نيست .
- پيچ بعد ...
زمستان ...
- اينجا چقدر آشناست! ديروز ؟ نه يه دقيقه پيش اينجا بودم !
پيرمرد كوچه را نگاه مي كند.
- آره! چند روز پيش از اينجا رد شدم. با سيد تاري و اسلام . الان كجان اون دو تا نامرد؟ بعد از سه ماه همقدمي ... تف به اين زندگي...
فقط در تنها ترين لحظات عمر مي تواني صداي قلبت را بشنوي . در ابتدا دلنشين است. شنيدن صدايي كه زندگيت را در امواج خود ذخيره كرده است. صدايي كه گوياي در جريان بودنت است. اما همين صداي زندگي اگر در سياه چال تنهايي گوشت را به دام بيندازد خود به نابوديت مي كشد. صداي منظم قلب در ابتدا حركات دستانت را در اختيار مي گيرد.دستانت بي اختيار ، هم آهنگ با صداي قلب به حركت در مي آيند. پس از آن قدم هايت. و سپس نفس هايت. ديري نمي گذرد كه وجودت با نواي رفت و برگشت قلبت يكي مي شود. لحظه اي كه گمان مي كني همه وجودت قلب شده است و خروج از اين تكرار يعني مرگ. پس با خود سخن مي گويي ، براي زنده ماندن صداي قلبت را مي كشي...
پير مرد سالهاست كه در تنهايي با خود سخن مي گويد...
- سيد تاري و اسلام ... بعد از سه ماه ! ... بايد مي فهميدم كه دوست كسي مثل من يعني دشمن...
خاطره اي تلخ. خاطره ي دو مرد که چندي پيش چهره رفاقت را در قاب ارتباط پيش روي او به تصوير كشيده بودند. پير مرد مدهوش اين چهره خوش رنگ از قاب گذر كرده و با آنها يكي شده بود. روزگار به ظاهر درخشان با هم بودن..او گمان مي كرد زندگي زندگي شده است.
- كاش هيچ وقت از پيشم نرن...
اما آن دو مرد در صبحي دلگير ، با داس هايشان هست و نيست پيرمرد و آنچه در قلب او با نام دوستي كاشته بودند را درويدند و بردند. داستاني حقيقي از عابراني كه پيرمرد را چون كوچه اي حقير درنورديده و تنها جاي پاهايشان را ، چون جاي زخم گلوله هاي نفرت بر تن او به يادگار گذاشته بودند... زمان ، زمان تبادل امراض و تكامل نداشته ها شد.گامي بلند به سوي هيچ تر شدن. دنياي پيرمرد از صداي تار و رفاقت تهي گرديد.باز صداي قلب ... پير مرد آنرا كشت. با خود به گفتگو مي نشست و نداشته ها را از داشته ها تفريق مي كرد و هميشه به نتيجه اي آشنا مي رسيد:
- بايد خودم رو از درخت آويزون كنم...
سوز هوا چهره اش را در هم كشيده است. مژه هاي كم پشتش ساده دلانه چشمانش را در پناه گرفته اند تا مبادا سرما به آنها گزندي رساند. قطره اي از گوشه چشمانش در مسير باد و بوران به سمت گوشش در گذر است.اشك غم است يا حسرت ؟... پير مرد آن را آزادانه به حال خود رها كرده است.
- كسي تو كوچه نيست كه گريه من رو ببينه...
غرور او سالها پيش شكسته شده بود...
آخرين کبريت را مي کشد ... آن نيز در خواب زمستاني فرو رفته است ، بيدار نمي شود. راه را در پيش مي گيرد. بي هدف اما با اميد رسيدن به مامني گرم. رسيدن به آتشي. در كوچه هاي سفيد رخت ، لغزان و لرزان راه پيش را لاك پشت وار به پس مي رساند و با نقش قدم هاي سنگينش مهر فتح بر آن مي كوبد. فتح سرما ، گرسنگي ، ...يکي پس از ديگري...
- بي پير تموم شدني نيست. هر شب از شب قبل سرد تر...
پيش مي رود .
- مرگ. خدايا مرگم رو برسون...
آتشي در كار نيست. بوي برف مشام را لمس كرده است.قدم ها سنگين وسنگين تر مي شود. گويي استخوان ها رنگ خود را به زمستان داده و سياهي شب را مكيده اند. در جاي خود جايشان نيست . مي لرزند و آواز بي پناهي مي خوانند ، همصدا با پير مرد...
- خدايا ... مردم از سرما. زانوم ديگه تا نميشه. خدايا كمكم كن دارم مي ميرم...
لحظه اي در جا مي نشيند و ناله هايش را به جاي خود به پيش مي راند.
- بايد پاشم. اگه بشينم نابودم. يخ مي زنم...
و باز راه. و باز هيچ.
پير مرد راه را چون مستان به گونه اي مي سپارد كه پس از او هر كس از اين راه بگذرد گمان مي كند راه، شاهراه کوچ است و رهروان آن هزاران هزار. برف كوچه با جاي پاهاي او به هيچ رسيده است.
- بوي دود مي آد . به خدا بوي دود مي آد ! يه جا آتيش روشن كردن...
و اينبار رقص شعله اي در دور دست نفس پير مرد را به گفتن اين كشف گرم تر مي كند.
- آتيش !
مي دود. زمين نمي گذارد. برمي خيزد و باز مي دود. شعله نزديك تر شده است . آتشيست !
- خدايا !
در خرابه اي آتشي روشن است اما كسي به چشم نمي خورد.
- كي اين آتيش رو روشن كرده؟! خدا نگهش داره ...
سه ديوار نيمه جان از يك خانه مخروبه در آنجا ديده مي شود. ديوارهايي كه روزي حريم خانه اي بوده اند و امروز تكيه گاه زباله ها و دفتر دشنام ها شده اند. در كنار يكي از ديوارها چناري كهنسال رو به سوي آسمان مرده است . شاخه هاي خشكيده اش از سقف ريخته خانه گذر كرده و وارد آن شده اند.سه ديوار آتش را در بر گرفته اند و سايه ي رقص دلچسب آن را بازتاب مي دهند.
پير مرد مي رسد...
- اينجا رو تا حالا نديده بودم !...
پير مرد به آتش و ديوارها رسيده است. ديوارها را لمس مي كند. آتش را هم. دستش مي سوزد. اما سوزشي لذت بخش و در پي آن زخمي دلنشين. زخمي كه پيامش مرگ نيست زندگيست...
رسيدن گذر كرده اي از بيابان به آب ، هميشه به معني رفع عطش نيست. اگر تشنه لب از فرط تشنگي به هوش نباشد به جاي او ، آب او را مي خورد... پير مرد كه پير تشنگيست و كشته ي كار زمستان ، در اين سالها آموخته است كه چون گربه هاي خياباني در گرسنه ترين لحظات عمر نيز اگر طعمه و كودكان را با هم يافت بجاي گرسنگي از كودكان بگريزد.پس در آغار بايد در كمين نشست و با چشمي تيز كمين شكارچي را شكست...
پير مرد در اين سكوت و سكون چيزي نميبيند. آتش او را چون مادري پر مهر به آغوش خود فرا مي خواند...او مي رود...
- آتيش تو رو زنده مي كنه پير مرد...
صدا از پشت سر مي آيد...
- آتيش تو رو زنده مي كنه پير مرد...
پير مرد كه بين آتش و سه ديوار ايستاده است شتابان بر ميگردد.
- خدايا !... بسم الله !
صاحب صدا پشت سر او بر سينه ديوار ايستاده است. پير مرد وحشتزده و ترسان خود را به ديواري ديگر ميرساند و از ترس به آن تكيه مي دهد. نفس هاي پير مرد خود را در سينه پنهان كرده اند.
- خد... خدايا كمك...
صاحب صدا ديگر بر ديوار رو برو ديده نمي شود. پير مرد در اين گمان كه آنچه ديده توهمي بيش نبوده است آسوده تر نفس مي كشد.
- نترس . كاريت ندارم...
پير مرد ديوانه وار خود را از ديوار مي كند. صدا باز از پشت سر است . پير مرد عقب مي رود و صاحب صدا را مي بيند كه پيش رويش بر ديوار ايستاده است.
- گفتم نترس. كاريت ندارم...
پير مرد بي نفس در جاي خود مي ايستد . چاره اي نيست. به هر سو مي رود صاحب صدا را بر ديوار مقابل مي بيند.
- خ...خدايا...كمك...
آنچه پيرمرد مي بيند سايه اي است بر ديوار . سايه اي با ظاهري مخوف.نيمي سگ نيمي اسب و شايد اندكي انسان ...نگاه كردن به او خون را به سر مي دواند و قلب را از جايگاه به بيرون مي كشد.پيرمرد مي خواهد بگريزد. آرام و به پشت از ميان شعله و ديوارها مي گذرد تا در اولين مجال خود را از اين كابوس بيرون كشد.
- مي خواي بري برو...
- ت...تو...
- همه رفتن، تو هم برو...
پير مرد با ترس كشنده اي در جان ، از ديوار ها دور مي شود و پس از گذر از آتش ناگهان سايه ناپديد مي گردد. پيرمرد ناباورانه به ديوارها نگاه مي كند. اما صدا... صداي گريه اي گوش پير مرد را به سوي خود فرا مي خواند.صدا ناله مي كند.
- همه رفتن. تو هم برو...
پير مرد درنگي مي كند. ناله ها سكوت شب را بيش از پيش مي شكنند.
- همه رفتن...
پير مرد به رفتن و ماندن مي انديشد...
- همه ، همه رفتن...
ميخ ناله ها ، ديوار كهنه ي جان پيرمرد را سوراخ كرده است. لرزان قدم به سوي ديوارها مي گذارد:
- از مردن كه ديگه ترسناك تر نيست...
به ديوارها نزديك تر مي شود و سايه كم كم رخ پديدار مي كند. ترس نيز...
- نترس... بهت التماس مي کنم...
- تو ... تو آدم نيستي... هستي؟
- من هيچي نيستم.
- شكل سگي...
- من... من هيچي نيستم...
- دارم خواب مي بينم ... اما نه...اسمت چيه ؟ اسم داري ؟
- من هيچي ندارم...
- مثل من...
اندكي مي گذرد. پيرمرد ، تشنه ي گرما و صحبت ، رنگ باخته ي خود را در پناه آتش و گفتگو باز يافته است. مي گويد و دست سرد خود را بر آتش داغ زنده مي كند.
- نه تو فرشته نيستي . از گريه هات معلومه كه ...
- معلومه كه بدبختم...
پيرمرد خيره بر زمين سري به تاسف تکان مي دهد ...
- نه به اندازه من ...
و صورتش را از سايه پنهان مي کند...
سايه با صدايي لرزان سکوت را مي شکند:
- سالهاي ساله كه تنهام. همه ازم فراري اند. اونهايي هم كه فرار نکردن تا تونستن اذيتم كردن.دنياي من همين ديوارهاست. قبلا اين ديوار روبه رو هم سالم بود.يه چهارديواري كامل.اما...اما اونها خرابش كردن...من ...
-گريه نكن. باز خدا رو شكر كن كه همين سه تا ديوار رو هنوز داري . من چي بگم؟ بذار برات بگم...
- نگو ، خودم ميدونم. من همه چيز رو مي دونم. اما از بابت ديوار ها...
گريه رخت خود را بر لحظه ها مي كشاند...
- بگو... ديوارها چي؟
- اونها مي خوان ديوارها رو خراب كنن...من...
پير مرد آشفته حال گوش خود را دفتري مي كند تا سايه داستان زندگيش را بر آن بنويسد. او مي نويسد. اما چه تلخ. اما چقدر سياه. داستان رهگذراني كه روزگاري به ديوارها پناهنده شدند و سايه ، به قصد عبور از آتشراه سكوت و تنهايي خود را بر آنها آشكار كرده است. رهگذران ...در ابتدا ترس ، سپس ترديد ، وانگاه دوستي و در انتها خنجري تيز را به او هديه داده اند. خنجري به تيزي مرگ...
- بي شرف ها !
سايه داستان نمي گويد. آنچه او در آتش و سرما و اشك بر گوش و چشم پير مرد هوار مي كند حقيقت است.
- تو قلب ما سايه ها يه آتيش هست كه تا وقتي زنده ايم اونهم روشنه . اگه خاموش بشه ما از سرما مي ميريم چون سايه ايم و هميشه سرد. اين آتيش رو هيچ كس نميبينه مگر اينكه ما خودمون نشونش بديم . با هر بار نشون دادن اون هم عمر ما كمتر ميشه .
سايه آن شب ،آتش قلب خود را براي رهگذران نمايان كرده بود تا به گرماي آن ، بخار نفس هاي آنان را به گفتگويي گرم بدل كند و نگاه سرد و سرخشان را به نگاهي آشنا ...
-از سرما مي لرزيدند.مي خواستن آتيش روشن کنن اما تو اون باد و بوران و با اون چوبهاي خيس هيچ آتشي روشن نمي شد... دلم سوخت... آتيش رو از قلبم آوردم بيرون... با آتيش من حسابي گرم شدن. گرم گرم. انقدر گرم كه همه بدبختياشون رو فراموش كردند...صبح شد.مي خواستن برن. پرسيدن تو اينجا منتظر ما مي موني؟ گفتم من ... من هر شب منتظرتون مي مونم. گفتن : هوا شبها خيلي سرده ما به آتيش تو احتياج داريم. گفتم : مي...مي دونم... اما من که گفتم ... اگه اينكار رو بكنم ميميرم!... گفتن اگه نکني ما مي ميريم. گفتم ما مي تونيم با هم دوست باشيم شبها با هم حرف بزنيم ، اما اونا با فرياد بهم گفتن :آتيش، ما ديگه طاقت سرماي اين شبهاي لعنتي رو نداريم ، اگه ديوارات رو دوست داري آتيش رو روشن نگه دار. صداشون عوض شده بود...
تغيير چهره ، تغيير صدا... بلوغ...
- گفتم نه ، اونها هم ... اونها هم ديوار روبه رو رو خراب كردن . گفتن ما هميشه همين دور و براييم ، اگه دود آتيش رو نبينيم مي آييم و ديوارهاي ديگر رو هم خراب مي كنيم.
- بي شرف ها ...!
-الان مدتهاست كه اين آتيش داره بيرون از قلب من مي سوزه.من بزودي مي ميرم...
پيرمرد از فرط خشم به سرخي مي زند...
- كاشكي...كاشكي انقدر جون داشتم كه مي تونستم حقت رو از اون كثافتها بگيرم. اما...اما من حق خودم رو هم نمي تونم بگيرم.اگه مي تونستم همين الان انقدر مي گشتم تا اون دوتا نامرد ، سيد تاري و اسلام رو پيدا كنم.هربار به اسلام با اون پاي لنگش نگاه مي كردم خدا مي دونه كه چقدر دلم براش مي سوخت. هربار سيد تار ميزد غصه هام رو فراموش مي کردم و به خودم مي گفتم " سيد دلش مثل شيشه مي مونه صداي تارش از قلبش مياد " .اما مي دوني اون آشغالها با من چكار كردن؟ نميدوني...
پير مرد گريه مي كند. نيمي براي خود .نيمي براي سايه...
- مي دونم...
خانه يعني حريمي كه دنياي خشم را از آدمي دور مي سازد و زبان را به گفتن اشعار ، هرچند بي وزن و قافيه باز مي كند.خانه يعني فرصتي براي تجهيز روح به تيز ترين تيغ زندگي ، گلبرگ نرم عشق . پس ذات خانه از ديوار نيست.سايه و پيرمرد بي سنگ و آهن ، با خشت جانشان خانه ساختن اند...
- من عمري ازم گذشته ، ديگه وقته مردنمه... كاشكي زود تر پيدات كرده بودم. فكرش رو بكن... اگه پنجاه سال پيش پيدات كرده بودم ... راستي تو چند سالي داري؟
- من... من به جز تو هيچي ندارم...
عشق را نمي توان نوشت...
- تو نمي ترسي؟
- نمي دونم.
- من مي ترسم. اگه اونا بيان چي؟ديوارهام ... كاشكي مي شد يه جوري باهاشون بجنگيم...
-نميشه...
جنگ ! با كدامين سلاح؟ با كدامين قوا؟ اما... اما جنگي ديگر نيز وجود دارد .پير مرد آن را خوب مي شناسد . جنگي كه در آن دشمن را از نداري خود به تنگ آوري ، جنگي كه در آن سلاح قيمتي دشمن به تن از پيش مرده ات فرو نشيند و تنها ره آورد آن كثافت خون تو بر آن باشد. يورش دشمن به قصد رسيدن به چيزي است كه از آن توست . نفس مي گذارد . مي دود. سلاح مي سازد ، حيله مي كند ، اگر آن چيز را كشتي دشمن مرده است...
- شايد.. شايد يه راهي باشه ...چطور بگم...راستش سخته ... اما... اما تنها راهه ...من كه مدتهاست به اين نتيجه رسيدم...
- به من هم بگو...
- مي گم اما ...
- بگو... خواهش مي كنم بگو...
- خو... خودت رو بكش !...
سايه ناباورانه پير مرد را نگاه مي كند...
پيرمرد براي درمان ، مرگ را تجويز مي كند.
- باور كن...بهترين راهه . تازه فرقي هم نمي كنه .ببين ، اگه زنده باشي بايد آتيشت رو روشن نگه داري كه خوب مي ميري. اگر هم با اونها مخالفت كني ديوارهات رو خراب مي كنند و باز....پس هر چند قبولش سخته اما مردنت حتميه. اما اگه تو خودت خودت رو بكشي لا اقل اونها دستشون از همه چيز كوتاه مي شه .اون آشغالها از سرما يخ مي زنند.
- خودم روبكشم؟!
- آره! مردن كه ترس نداره... من خودم چند بار خواستم اينكار رو بكنم...
- کردي؟!...
- مي خواستم ... يعني ...چطور بگم؟!...
- وحشتناكه...
- راستش رو بخواي آره... وحشتناكه...
- من مي ترسم.
- من هم هميشه تو فكرش بودم اما وقت عمل كه مي شد...اما نمي دونم چرا الان فكر مي كنم مي تونم اين كار رو بكنم.شايد ... شايد به خاطر تو باشه... تو به من قوت قلب مي دي... اصلا بذار امتحان كنم...
پير مرد طنابش را از زير لباس بيرون مي كشد و به سايه نشان مي دهد.
سپس دو جعبه ميوه را از ميان زباله ها بيرون مي كشد ،آنها را روي هم مي گذارد و از آنها بالا مي رود. طناب را به شاخه درخت چنار مي بندد.با طناب حلقه اي مي سازد و آن را گره مي زند. فرود مي آيد و به شاهكار خود نگاه مي كند. سايه ي طناب دار روي ديوار افتاده است. سايه به سمت سايه ي طناب مي رود و با وحشت آنرا لمس مي كند.
- تو بستن طناب استاد شدم. خدا مي دونه چند بار اينكار رو كردم...
- واقعا وحشتناكه...
- نه... اين دفعه نه...
پير مرد در كنار همزبان خود ، ترديد هميشگي اش را با جامه يقين آراسته است. دروغ نمي گويد. اينبار حس حس ديگريست. قدمها استوار تر به سوي مرگ پيش مي روند.
- عجيبه ! تا حالا اينطوري نشده بودم... الان وقتشه...
- اما من مي ترسم...
- نترس... ما با هميم و با هم مي ميريم...شايد اينطوري تو اون دنيا هم با هم باشيم...
سايه ناگهان گوش تيز مي كند. پوزه اش را بالا مي گيرد و هوا را به قصد يافتن نشانه اي آشنا ، از بيني به درون مي كشد...
- ... خداي من ! الاناست كه برسن... هميشه وقتي اين بو رو حس مي کنم پيداشون مي شه...
- برو بالاي جعبه ...
سايه مي لرزد . نگاهش را از دوردست بر نمي دارد. در انتظار ديدن رهگذران خيره مانده است.
- برو بالا . من رو نگاه كن... مثل من...
-... اوناهاشون.. خودشونن...
سايه ي مرگ ، مرگ سايه...
مرگ مرگ است اما مردن با مردن بسيار متفاوت. كدام مردن را بايد برگزيد اگر مجالي باشد ؟
سايه به لكه سياه رهگذران نگاه مي كند و لرزان به سوي سايه ي جعبه ها كه بر ديوار افتاده است مي آيد... از آن بالا مي رود... سايه از فرط لرزش كدر شده است...
- آها... حالا طناب رو بنداز دور گردنت... من رو ببين... مثل من...
- الان مي رسن...
سايه ناخودآگاه پيام هاي پيرامون خود را به عمل تبديل مي كند...
- آها... فقط يه كم تنگ ترش كن... حالا فقط يه كار مونده. بايد با پات جعبه رو پرت كني ... خدايا باورم نميشه...من دارم خودم رو مي كشم... بدون ترس...
لكه ي رهگذران بزرگ تر شده است .
- دوستي ما كوتاه بود اما ...
شايد باريدن اشك در واپسين لحظات با هم بودن ، مهمترين دليل بر قبول جدايي باشد . شايد فرار از شرم اين اشك است كه تو را به رفتن راضي مي كند...
- به جعبه لگد بزن. مثل من...
جعبه ها به سويي پرتاب مي شوند. سايه ي جعبه نيز. سايه و پير مرد با هم از درخت چنار آونگ شده اند...
رهگذران به ديوارها بسيار نزديك شده اند و از دور به آتش نگاه مي كنند. از ديدن آن جان مي گيرند و شتاب مي كنند.اما...اما ناگهان آتش به سوي خاموشي مي رود ... يكه خورده به پيش مي دوند.با زوال تدريجي آتش هوا تاريك تر مي شود . سايه هاي تاريك و مبهوت مردها به پيش مي آيند. يكي از آنها كوتاه و بلند مي شود. ديگري شاخ بلندي بر گرده دارد.
به ديوار ها مي رسند...
محفل شب نشيني هايشان با آتشي رو به سردي ، ميزبان مرده ايست آونگ از چنار بلند. سايه ي كمرنگ و چندش آور پيرمرد بر ديوار ، با رفت و برگشت خود داستان حركت و سكون را واگو مي كند . پيرمرد و سايه اش در آخرين تلاطم خود به سكون رسيده اند. دو مرد ، او را نگاه مي كنند و سپس زمين را . از او دور مي شوند و كناري مي نشينند. آنكه كوتاه و بلند مي شد بلند بلند گريه مي كند. مرد شاخ دار دستش را به سوي شاخ گرده مي برد و آن را چون شمشيري بيرون مي كشد و در آغوش مي گيرد.
صداي گريه هاي مرد با ناله هاي تار او كوك نيست...
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32090< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي